قلم در دستم آرام و قرار نداشت.انگشتانم تمام تلاش خود را کرده بودند که مرا از آشفته بازار درون مغزم رهایی بخشند.اعصاب خرابم روی چشمانم هم اثر کرده بود.حتی نمی توانستند در حفره‌شان بایستند و دایم چون کودکان در حال جوش و خروش بودند.زبانم هم به دیوانگی‌ام اعتراض کرد:(اَه.)قلم را به گوشه‌ای پرتاب کرده و سه چهار برگ درون دستم را به دیوار کوبیدم.حتی نوشتن هم درمان دردم نبود.

با دستانم سعی در دوختن پلک‌هایم داشتم که.آری!این بار خدا دست به کار شده بود.او بود که خوب می‌دانست چگونگی سامان دادن را.آنقدر غرق در شعف شده بودم که ناخوداگاه دویدن را آغاز کرده و خود را به پنجره بزرگ اتاق رسانیدم.سیلی قطرات بر صورت ضخیم شیشه،لبخند به لبم نشاند.چه آرامبخشی بهتر از باران؟

به سرعت برق و باد مدادی را از روی میز برداشتم که موجب متلاشی شدن جامدادی شد.ورقه ها را از کنار دیوار جمع کردم و پا به سمت آلاچیق کوچک حیاط دویدم.صدای شالاپ شالاپ را در زیر پاهایم احساس کردم و بابت این رحمت دوست‌داشتنی لب‌هایم را به شکر گشودم:(الحمدلله).مهم نبود که صندلی های آلاچیق خیسند یا سرمای هوا دندان ها را به هم می‌کوبد؛مهم این بود که موضوع انشای نانوشته‌ام را یافته بودم!

آرامشی را که این نوای دل‌انگیز ایجاد می‌کند،نمی‌توان با هیچ موزیک و آواز و از این قبیل مزخرفات مقایسه کرد.نفس عمیقی کشیده و بوی  مطبوعش را با بینی بلعیدم!این نعمت حرف نداشت.چک‌چک قطره‌های در حال فرود از ناودان را چگونه توصیف کنم؟مگر شدنی است؟چه کسی هم‌چون من بی هیچ نگرانی و قیدی دل به باران می‌زند صدای دل‌انگیزش را با گوش جان ضبط می‌کند؟

قلم را رها کرده و بی‌طاقت از زیر دستان نگهبان چوبی بالای سرم می‌گریزم و دست‌هایم را می‌گشایم.مگر بهشت چیزی زیباتر از این لحظه است؟

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

برخورد با ناملایمات زندگی مشترک سیگما رایانه دل نوشته وبلاگ امیر گل پونه Denise خدایی هم هست کافی استار باکس مرجع تخصصی سیم و کابل